هیچ کس خنگ نیست
تعداد بازديد : 728
فکر میکنم نه سالم بود که پدرم نام من را در دو تا کلاس نوشت: پیانو و نقاشی! از نقاشی نفرت داشتم در عوض عاشق نواختن پیانو بودم ولی مساله اینجا بود که پدرم که دوست داشت من بتوانم چیزی بیشتر از چشم چشم دو ابروی زمان سه سالگیام بکشم تهدیدم کرده بود که اگر به کلاس نقاشی نروم از پیانو هم خبری نیست. البته این تهدید خیلی بهتر از تهدبد مادرم بود که چون خودش خط خوبی داشت میخواست من کلاس خطاطی بروم تا معلمها بتوانند خطم را بخوانند!
همان روز اول از معلم نقاشی بدم آمد چون فقط خواسته بود یک دفتر نقاشی بزرگ، که اگر اشتباه نکرده باشم به آن فیلی میگفتند، بخرم و چند تا مداد سیاه. نه از آبرنگ خبری بود نه از مداد رنگی و نه حتا ماژیک و مداد شمعی! در عوض معلم موسیقی دستور داده بود ملودیکا بخریم که کلیدهایی شبیه کلیدهای پیانو داشت و یک لوله پلاستیکی به آن وصل میشد که باید در آن فوت میکردیم و کلیدها را فشار میدادیم تا صدایش در بیاید. فکر میکنم هنوز آن را بتوان در انبار خانهی پدرم پیدا کرد! به هر حال اولین کلاسی که رفتم کلاس نقاشی بود. معلم من آقایی بود با قد بلند و خیلی اخمو که روز اول فقط در بارهی تفاوت مدادها با هم حرف زد که من سر در نیاوردم چون برایم مسخره بود که مدادها با هم تفاوت داشته باشند و بعضیها نرم و پر رنگ باشند و بعضیها خشک و کم رنگ… در حقیقت برای من فرقی نداشت و هر وقت میخواستم نقاشی بکشم هر مدادی که دستم بود نوکش صد بار میشکست و برای همان چشم چشم دو ابرو یک مداد تمام میکردم و آخرش هم خوب از آب در نمیآمد! در عوض معلم موسیقیام آقایی بود تپل و خیلی بامزه که همان روز اول اجازه داد پشت پیانو بنشینم و هر قدر دوست دارم کلیدها را فشار بدهم! احتمالا میدانست استعداد موسیقی خوبی دارم چون برخلاف دختری که همکلاسم بود و از موسیقی سر در نمیآورد گوشش را نمیگرفت. البته تا آنجا که میدانم آن دخترک احمق خودش را کشت تا نوازندهی خوبی بشود و شد ولی من به عنوان یک نابغهی موسیقی دوست نداشتم خودم را بکشم تا نوازنده بشوم چرا که وقتی کلیدها را فشار میدادم لبخند را روی لب معلم میدیدم که دارد از داشتن شاگردی چون من به خود میبالد.
جلسهی دوم کلاس نقاشی، معلم شروع کرد در بارهی چیزی به نام کمبزه حرف زدن که چون هوا هم خیلی گرم بود به جای این که به حرفهای او توجه کنم هوس خربزه و طالبی کردم و منتظر بودم زودتر کلاس تمام شود و به همین دلیل نفهمیدم او از کمبزه حرف نمیزند پس جلسهی بعد وقتی او از من پرسید کمپوزیسیون چیست فقط نگاهش کردم و چیزی برای گفتن نداشتم!
معلم موسیقیمان احتمالا از بابای آن دخترک پول بیشتری میگرفت چون جلسهی دوم به او گفت که پشت پیانو بنشیند و آهنگ مسخره و لوس گل سنگم را بنوازد و در عوض دفتری برای من آورد که باید شکلهای عجیب و غریبی در آن نقاشی میکردم و میگفت اسم آن شکلها نت است و تا آنها را یاد نگیرم نمیتوانم پیانو بزنم! همان روز بود که فهمیدم معلم موسیقیام با معلم نقاشیام دوست است و چون میداند نقاشیام خوب نیست دو تایی تلاش میکنند تا من نقاشی یاد بگیرم و پیانو را که در آن استاد هستم برای مدتی فراموش کنم.
البته نقاشی کردن آن نتهای مسخره کار سختی بود به ویژه که هر کدام اسم داشتند و معلم موسیقیمان هم که فکر میکرد من احمق هستم میگفت نه تنها اسم، که صدا هم دارند ولی راستش من هرگز نتوانستم صدایشان را بشنوم! چون میخواستم معلم موسیقی دست از سرم بردارد تصمیم گرفتم در کلاس نقاشی شاگرد خوبی باشم و به همین دلیل کم کم یاد گرفتم چگونه نوک مداد را نشکنم و از آن مهمتر این که یک میز یا یک کوزه بکشم و برایش سایه هم بگذارم.
این تمام نبوغ من در سه ماه تابستان بود و نتوانستم در نقاشی بیشتر از آن پیشرفت کنم و هنوز هم اگر کسی بگوید نقاشی بکش در چند ثانیه یک میز میکشم که رویش یک کوزهی بدون گل است چون معلم من نتوانست چیزی بیشتر از آن به من بیاموزد! اما کلاس موسیقی برایم جهنم بود چون نمیتوانستم با آن نتها دوست شوم و هنوز برایم مسخره و بد قواره بودند و آخرش یک روز تمام نتها را پاره کردم و تصمیم گرفتم بدون نت و با ملودیکای خودم تمرین کنم. البته چیز عجیبی نیست و خیلی از کسانی که پیانو مینوازند با نت آشنا نیستند و چیزی را که میشنوند اجرا میکنند ولی من حوصلهی شنیدن آن همه آهنگ مسخره را که یک ذره هیجان در آنها نبود نداشتم و میخواستم خودم سازندهی آهنگهایی باشم که مینوازم ولی یک روز مادرم طاقتش تمام شد و ملودیکای عزیزم را پنهان کرد و گفت: سرسام گرفتم… بس است!
از همان روز هم نقاشی تمام شد و هم موسیقی. البته هنوز گاهی که کسی دور و برم نیست و پیانو گیر میآورم با آن بازی میکنم و هنوز دارم تمرین میکنم برای گلدان خالی روی میز گل بکشم و نمیتوانم. قبول ندارم هر کسی را برای کاری ساختهاند… میدانم میتوان هم زمان، هم نقاش بود و هم نوازنده؛ اما باید کمی استعداد هم وجود داشته باشد که همه میگفتند ندارم. تازگیها یاد گرفتهام هرچیزی را میتوان آموخت و هر کاری را میتوان کرد ولی باید اصول اولیه آن را دانست. از همه مهمتر این که آموختهام اگر میخواهی چیزی یاد بگیری باید دورترین افق ممکن را نگاه کنی و بالاترین جایی که میتوان رسید را به عنوان هدف خودت قرار بدهی. دیگر نکتهی مهمی که آموختهام این است که برای بهترین شدن، چیزی که مهمتر از استعداد است پشتکار است، چیزی که من نه در نقاشی داشتم و نه در موسیقی!
یک چیزی هم دور از چشم پدر و مادر و معلمهایت بگویم و تا دستشان به من نرسیده فرار کنم بروم یک جای دور پنهان شوم: اگر چیزی نیاموختی یا نخواستی بیاموزی خودت را سرزنش یا تحقیر نکن همیشه چیزی وجود دارد که انسان بنواند در آن بهترین شود… همان را پیدا کن و جلو برو حتا اگر شده تیله بازی باشد!